عکسی از امیر حسین جعفری پور

آن قدر کهولت سن کمرش را خم کرده است که مغزی قفل در، درست روبروی صورتش است؛ بچه‌های بسیج مسجد، حاج اسماعیل صدایش می‌کنند. آن‌ها چند روزی است یکی از پایگاه‌های مرکزی برای جمع آوری کمک‌های مردمی در منطقه مولوی تهران شده‌اند

تا به مردمی که در مناطق سیل زده گرفتار شده‌اند، کمک کنند.


وارد مسجد می‌شوم، با علی همراهم؛ او فرمانده پایگاه مسجد بینایی است؛ در کنار اینکه بچه‌ها بنر جمع آوری کمک برای سیل زدگان را جلوی در مسجد می‌زدند، علی از داخل کیفش یک پاکت نامه درآورد تا به من نشانش دهد. نامه متعلق به یک دختر بچه کلاس سومی بود که به یک نقاشی منگنه‌اش کرده بود.


دخترک ۱۰ هزار تومان پس اندازش را داده بود برای اینکه بچه‌های سیل زده مداد رنگی برای نقاشی هایشان بخرند؛ این را در نامه‌اش نوشته بود.


علی بعد از اتمام خواندن نامه لبخندی زد و گفت: خودشان اینجا، اما دلشان پیش دوستانشان در پلدختر و آق قلا، در حین همین صحبت‌ها بودیم که صدای اذان بلند شد و در همان لحظه نیز مراجعه مردم برای دادن کمک به سیل زدگان بیشتر شد؛ یکی چایی می‌داد، یکی پول نقد و پتو و غیره. یکی هم مانند این دخترک تمام داشته‌هایش را داده است.


در این میان همگی برای نماز رفتیم و ۵ نفر از بچه‌ها در کنار پایگاه ماندند. نماز که تمام شد آقای موسوی قبل از دعا یاد آوری کرد که کمک‌های نقدی به مردم سیل زده فراموش نشود.


خودش که امام جماعت مسجد است دو روزی است که از پلدختر برگشته، جوان و متین بود؛ علی می‌گفت احتمالا دو سه روز دیگر که حجم کمک‌های مردم بیشتر شود، او هم با کاروان بعدی به پلدختر می‌رود. بعد نماز به جلوی در مسجد در خیابان برگشتیم؛ رجوع مردم برای کمک به صندوق‌های مخصوص کمک نقدی بیشتر شده بود. تعداد کیسه‌های برنج و پتو‌ها بیشتر از قبل نماز شده بود، با توجه به اینکه این منطقه در جنوب تهران واقع شده است.


ساعت نزدیک ۸:۳۰ بود؛ دو ساعتی می‌شد که بچه‌ها کمک‌های مردم را می‌گرفتند و ساماندهی می‌کردند. اقلام غذایی یک طرف و لباس و پتو‌ها هم طرف دیگر قرار داده شده بود.


وقتی رفتیم داخل چادر ۱۰ متری بچه‌ها، دو نفر از آن‌ها با استفاده از موبایل ۲۰:۳۰ را می‌یدند. گوینده خبر لباس سپاهی پوشیده بود؛ دلیلش اعلام تروریستی خواندن سپاه توسط دولت آمریکا بود.


بچه‌ها به علی گفتند سلام تروریست!، در بین این شوخی‌ها بودیم که یک وانت از راه رسید، علی یک آهی کشید. راننده وانت جلو آمد و گفت: «بچه‌ها بیایید این‌ها را برای شما آوردم».


بار وانت برنج، روغن و چند ده تایی هم چکمه بود، همه را قشنگ در چادر چیدند، با این حجم از کمک‌های مردم دیگر در چادر جا نبود، علی گفت باید این اقلام را به زیر زمین مسجد ببریم، آخر پایگاه بسیج هم شده بود انباری و جایی نداشت.


در این حین بودیم که حاج اسماعیل با آن کمر خمیده‌اش، سینی چایی به دست داخل چادر آمد، بچه‌ها با ولع تمام چایی‌ها را برداشتند، وقتی داشت چایی برداشتن بچه‌ها را می‌دید، پیشش رفتم و از او درباره این چند روز پرسیدم.


او گفت: همان ۲۰ روز پیش چندتا از بچه‌های هیئت اسباب و اثاثیه آشپزی را برداشتند و به گلستان رفتند. ما هم وقتی برای جمع‌آوری کمک فراخوان دادیم، مردم برای سیل زدگان هر آنچه می‌توانستند آوردند.


چایی بچه‌ها تمام شد و دانه دانه لیوان‌های خالی را روی سینی گذاشتند. حاج اسماعیل رو به من کرد و گفت: می‌بینی آدم یاد روز‌های جنگ می‌افتد. این بچه‌ها چند روز دیگر برای تحویل کمک‌ها و کار برای مردم سیل زده به پلدختر می‌روند؛ وقتی چرایی این صحبتش را پرسیدم، گفت که یاد بچه‌هایی افتاده که حالا قاب عکس بعضی هایشان در مسجد است. ساعت نزدیک ۱۰ شد. باید به خوابگاه می‌رفتم، از علی و بچه‌ها خداحافظی کردم.


این روایت؛ روایت کوچکی بود از مردمی که امروز قلبشان در مناطق سیل زده می‌تپد و علی و امثال او در جای جای این کشور، این سیل مهربانی مردم را به دست هموطنان سیل زده می‌رسانند.